بعد کنکور

شنبه هفته ی بعد امتحان تافل دارم باز مشغول درس شدم

چیزی که این روزا خیلی ذهنمو درگیر کرده اینه که اگه هم دبیری قبول شدم هم مهندسی

کدومو انتخاب کنم؟؟

چند روز دیگه همه چیز مشخص میشه اون وقت باید یه تصمیمی بگیرم که تا اخر

عمرم حسرت نخورم





[ بازدید : 234 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ يکشنبه 9 شهريور 1393 ] [ 13:02 ] [ maryam ] [ ]

یه شب ساعت12 از اموزش وپرورش زنگ زدن گفتن دبیری قبول شدم و باید برای

مصاحبه برم

خلاصه من و بابا روز چهارشنبه راهی ساری شدیم

اولش رفتیم اموزش و پرورش که گفتن باید به خود دانشگاه یعنی دانشگاه الزهرا ساری

بریم

وقتی رفتیم اونجا دیدم کلی دختر چادری با خانواده شون اونجان

چند تا اشنا هم دیدیم مشغول صحبت با اونا بودیم که متوجه شدیم نصف بیشتر

مدارک رو نیاوردیم که بدون اونا اصلا نمیتونستم وارد مصاحبه بشم!

زنگ زدیم به مامان که مدارک رو تهیه کرد و از امل برامون فرستاد تا مدارک تهیه بشه

ده بار زنگ زدم اینور و اونور!مامان مدرسه پشتیبانم که دختر مدیر مدرسه مونه

البته با نیاوردن مدارک من و بابا کلی نگران شدیم که اطرافیان کلی اروممون کردن

اگه اونا نمیگفتن شاید اصلابرمیگشتیم امل و بیخیال مصاحبهمیشدیم!

بالاخره وارد ساختمون شدم و چندتا فرمو باید پر میکردم بازم ده بار به مامان و بابا

زنگ زدم بعد از تحویل مدارک همه چیز به طور جدی شروع شد

با چند نفر دم در اتاقی نشستیم که بخش معاینات پزشکی بود

با3 نفر دیگه وارد شدم قد و وزنمون رو اندازه گرفت چشممون رو معاینه کرد و

گفت راه بریم!

بعد یه فرمی رو پر کرد و در حینش باهامون حرفم زد که بعدش فهمیدم واسه

اینه که ببینه لکنت زبان نداشته باشیم و چشممون چپ نباشه و ایا تناسب اندام

داریم و درست راه میریم و مقنعه مونو برداشتیم که ببینه مبادا کچل یا کم مو باشیم یا مبادا

موهامون شپش یا چیزی داشته باشه ونباید هیچ گونه بیماری میداشتیم

بعد اینکه از معاینات پزشکی در اومدیم ساعت13 بود و وقت نماز و ناهار و من و بابابرای

صرف ناهار به ساندویچی که اون اطراف بود رفتیم و چیز برگر خوردیم خییییلی گرسنه بودم!

ساعت14 مجددا همه مون تو ساختمان حاضر بودیم وارد یه اتاق شدیم که 6 تا

تخت دو طبقه داشت کلی با هم دوست شدم و خندیدیم بعدش وارد یه اتاق دیگه

شدیم که الحمدلله کولر داشت من که دائم داشتم اب میخوردم روز خیلی گرمی بود

وقتی اونجا بیکار نشسته بودیم فکر و خیال و به دنبالش استرس سراغم اومد که

با تلفن پشتیبان و دوست خوبم که کلی منو خندوند حالم بهتر شد

بالاخره نوبت من شد که برای مصاحبه اختصاصی برم خدا رو شکر اصلا استرس

نداشتم که البته باعث شد مصاحبه کننده ها بیشتر اذیتم کنن که البته از پسشون

بر اومدم و تونستم به نقاط قوتم مثل بودن در مقطع تافل و مطالعه زیاد اشاره کنم

که فکرکنم اسم کتابایی که گفتم تحت تاثیر قرارشون داد و البته یک جا ناشیانه

حرف زدم که باعث شد بفهمن با اصرار مامان و بابا اومدم!

خوان بعدی مصاحبه عمومی بود که خوان اخر و اینطور که میدیدم و میشنیدم

سخت ترین خوان بود و باعث دل اشوبی من شد

وارد اتاقی شدم که خانمی مشغول خوردن اب بود و به من تعارف کرد

خیلی تشنه بودم دستش رو رد نکردم

مشغول نوشتن چیز هایی بود که باعث شد وقت بگذره و من به خودم مسلط بشم

بر خلاف چیز هایی که از بچه ها شنیده بودم خیلی راحت بود شامل سوال های

ساده ی احکام و سیاست تازه اون خانم هم املی بود و کلی با هم رفیق شدیم

گاهی با حرفام میخندیدیم و اخرش با مهربونی یه لیوان اب یخ بهم داد

و من که داشتم هلاک میشدم کلی ازش تشکر کردم!

وقتب با بابا برگشتیم امل ساعت6 غروب بود یه دوش گرفتم و مامان که بیمارستان

پیش خاله بود هم برگشت و با هم چایی خوردیم و خستگی یه روز سخت

و البته یه تجربه تازه از تنم در اومد





[ بازدید : 222 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 7 شهريور 1393 ] [ 11:54 ] [ maryam ] [ ]






[ بازدید : 215 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 29 مرداد 1393 ] [ 11:46 ] [ maryam ] [ ]

دیشب کارای انتخاب رشته م تموم شد خیلی سردرگم بودم اصلا نمیشد پیش بینی
کرد من کجا قبول میشم چه اتفاقایی تو راهه؟
غیر قابل پیش بینی بودن اینده هیجان خودشو داره


دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه؟
با نیازی که رنگ میگیرد
در تن شاخه های خشک وسیاه؟


دل گمراه من چه خواهد کرد
با نسیمی که میتراود از ان
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطر های سرگردان؟


هر زمان موج میزنم در خویش
میروم میروم به جایی دور
بوته گر گرفته ی خورشید
سر راهم نشسته در تب نور


می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازه ی سرد
اه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟

فروغ




[ بازدید : 218 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 23 مرداد 1393 ] [ 12:40 ] [ maryam ] [ ]

نمیدونم چرا تو مواقع حساس زندگی من همیشه یه اتفاقی میافته مثلا تازه وارد سال دوم

دبیرستان شدم و همزمان مدرسه مو عوض کردم مادربزرگم فوت کرد! اولین عزیزی که تو

زندگیم از دستش دادم اون بود تازه برای اولین بار طعم از دست دادنو اون موقع فهمیدم

خدا میدونه چقدر سخت بود یا موقع امتحان نهایی سال سوم من پدربزرگم تو بستر

بیماری بود و مامانم اصلا خونه نبود بعد امتحاناتم که فوت کرد بعدش موقع شروع

پیش دانشگاهی بود که باید مکه میرفتیم اونم درگیری های خودشو داشت هرچند

بهترین سفر عمرم بود خیلی خوش گذشت!

حالام موقع انتخاب رشته م خاله م مریض شده و بیمارستانه! البته خدا رو شکر

خطر از بیخ گوشش گذشت ولی خبرش خیلی شوکه مون کرد!

خلاصه بعد کلی پرس و جو رشته های کاندیدم رو انتخاب کردم

احتمالا فردا کار انتخاب رشته مو تموم میکنم فقط امیدوارم درست انتخاب

کرده باشم





[ بازدید : 257 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ چهارشنبه 22 مرداد 1393 ] [ 1:12 ] [ maryam ] [ ]

tasavir (8)





[ بازدید : 235 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ جمعه 17 مرداد 1393 ] [ 20:37 ] [ maryam ] [ ]

ماجراهای انتخاب رشته

این روزا دغدغه انتخاب رشته من و احتمالا همسن و سالام و دوستامو کلی اذیت میکنه

این روزا روزای پرس و جو تحقیق و البته ریسکه هرکسی یه چیز میگه و من در نهایت باید

فقط با تکیه بر شنیده ها و تجربه های اطرافیان خودمو پرت کنم وسط یه گرداب که معلوم

نیست اخرش چیه

امروز بعد چند ساعت صحبت با پشتیبانم و بچه های قلم چی به این نتیجه رسیدم که

برم دبیری و چون دبیر ریاضی و فیزیک از امل نمیگیرن احتمالا باید دبیر پیش دبستانی

بشم! نمیدونم کار درستیه یا نه! پر از تردیدم ادم هر چی سنش بالا تر میره دغدغه

هاشم بزرگتر میشه هیچ وقت دلم نمیخواست تو مسائل مهم زندگیم ریسک

کنم اما مثل اینکه دست خودم نیست زندگی میطلبه که رو یه چیزایی ریسک کنیم

اتفاقا یکی از رتبه برترای پارسالم همینو گفت

نمیدونم چی درسته چی غلط فقط من دارم سعی میکنم منطقی ترین تصمیمو

بگیرم

کاش یکی بهم میگفت درست ترین راه چیه یا حداقل مجبورم میکردن که انقدر

نگران نباشم نمیخوام ریسک کنم

بعضی وقتا تو این درگیری های فکری یاد اون ایه قران میافتم که میگه زندگی

دنیا فقط بازیچه س این یه کم ارومم میکنه





[ بازدید : 238 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 16 مرداد 1393 ] [ 1:14 ] [ maryam ] [ ]

از کجا اغاز کنم...



To tell the story

Of how great a love can be



The sweet love story
that is older than the sea



The simple truth about
the love She brings to me


Where do I start



with her first hello


She gave a meaning

To this empty world of mine.



There is never be another love


Another time

She came into my life

And made the living fine


She fills my heart



With very special things


With angel songs

With wild imagining


She fills my soul

With so much Love


That everywhere I go

I am never lonely

With her along.

Who could be lonely


I reach for her hand
It's always there



How long does it last



can love be measure by the
hours in a day



I have no answers now
But this much I can say


I know I ll need her Till the stars.

All burn away


And she be there


How long does it last


Can be love measure

by the hours in a day



I have no answers

Now But this much I can say


I know I ll need her Till the

'til the stars all burn away



And S he'll be there





[ بازدید : 263 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 16 مرداد 1393 ] [ 0:33 ] [ maryam ] [ ]


Menu


LinkDump


pages


Archives


Links


Avazak

همسریابی | سایت همسریابی | همسریابی

Other


Design

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه

Desig By : Avazak.ir