یه شب ساعت12 از اموزش وپرورش زنگ زدن گفتن دبیری قبول شدم و باید برای
مصاحبه برم
خلاصه من و بابا روز چهارشنبه راهی ساری شدیم
اولش رفتیم اموزش و پرورش که گفتن باید به خود دانشگاه یعنی دانشگاه الزهرا ساری
بریم
وقتی رفتیم اونجا دیدم کلی دختر چادری با خانواده شون اونجان
چند تا اشنا هم دیدیم مشغول صحبت با اونا بودیم که متوجه شدیم نصف بیشتر
مدارک رو نیاوردیم که بدون اونا اصلا نمیتونستم وارد مصاحبه بشم!
زنگ زدیم به مامان که مدارک رو تهیه کرد و از امل برامون فرستاد تا مدارک تهیه بشه
ده بار زنگ زدم اینور و اونور!مامان مدرسه پشتیبانم که دختر مدیر مدرسه مونه
البته با نیاوردن مدارک من و بابا کلی نگران شدیم که اطرافیان کلی اروممون کردن
اگه اونا نمیگفتن شاید اصلابرمیگشتیم امل و بیخیال مصاحبهمیشدیم!
بالاخره وارد ساختمون شدم و چندتا فرمو باید پر میکردم بازم ده بار به مامان و بابا
زنگ زدم بعد از تحویل مدارک همه چیز به طور جدی شروع شد
با چند نفر دم در اتاقی نشستیم که بخش معاینات پزشکی بود
با3 نفر دیگه وارد شدم قد و وزنمون رو اندازه گرفت چشممون رو معاینه کرد و
گفت راه بریم!
بعد یه فرمی رو پر کرد و در حینش باهامون حرفم زد که بعدش فهمیدم واسه
اینه که ببینه لکنت زبان نداشته باشیم و چشممون چپ نباشه و ایا تناسب اندام
داریم و درست راه میریم و مقنعه مونو برداشتیم که ببینه مبادا کچل یا کم مو باشیم یا مبادا
موهامون شپش یا چیزی داشته باشه ونباید هیچ گونه بیماری میداشتیم
بعد اینکه از معاینات پزشکی در اومدیم ساعت13 بود و وقت نماز و ناهار و من و بابابرای
صرف ناهار به ساندویچی که اون اطراف بود رفتیم و چیز برگر خوردیم خییییلی گرسنه بودم!
ساعت14 مجددا همه مون تو ساختمان حاضر بودیم وارد یه اتاق شدیم که 6 تا
تخت دو طبقه داشت کلی با هم دوست شدم و خندیدیم بعدش وارد یه اتاق دیگه
شدیم که الحمدلله کولر داشت من که دائم داشتم اب میخوردم روز خیلی گرمی بود
وقتی اونجا بیکار نشسته بودیم فکر و خیال و به دنبالش استرس سراغم اومد که
با تلفن پشتیبان و دوست خوبم که کلی منو خندوند حالم بهتر شد
بالاخره نوبت من شد که برای مصاحبه اختصاصی برم خدا رو شکر اصلا استرس
نداشتم که البته باعث شد مصاحبه کننده ها بیشتر اذیتم کنن که البته از پسشون
بر اومدم و تونستم به نقاط قوتم مثل بودن در مقطع تافل و مطالعه زیاد اشاره کنم
که فکرکنم اسم کتابایی که گفتم تحت تاثیر قرارشون داد و البته یک جا ناشیانه
حرف زدم که باعث شد بفهمن با اصرار مامان و بابا اومدم!
خوان بعدی مصاحبه عمومی بود که خوان اخر و اینطور که میدیدم و میشنیدم
سخت ترین خوان بود و باعث دل اشوبی من شد
وارد اتاقی شدم که خانمی مشغول خوردن اب بود و به من تعارف کرد
خیلی تشنه بودم دستش رو رد نکردم
مشغول نوشتن چیز هایی بود که باعث شد وقت بگذره و من به خودم مسلط بشم
بر خلاف چیز هایی که از بچه ها شنیده بودم خیلی راحت بود شامل سوال های
ساده ی احکام و سیاست تازه اون خانم هم املی بود و کلی با هم رفیق شدیم
گاهی با حرفام میخندیدیم و اخرش با مهربونی یه لیوان اب یخ بهم داد
و من که داشتم هلاک میشدم کلی ازش تشکر کردم!
وقتب با بابا برگشتیم امل ساعت6 غروب بود یه دوش گرفتم و مامان که بیمارستان
پیش خاله بود هم برگشت و با هم چایی خوردیم و خستگی یه روز سخت
و البته یه تجربه تازه از تنم در اومد
[ بازدید : 222 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]